زنگ سوم که خورد، صدایش پیچید توی گوشم. تنها بود. سوال هایی می پرسیدم که به بهانه اش تا دلش می خواهد حرف بزند. حرف رسید به پیری و مریضی. و به اولاد. گفت بچهی ادامه مطلب…
ماییم طرید و شَرید؛ لیک بی خبر از حــال خویش! دار غَرور ما را فریفته است؛ وگرنه یتیم آل محمد، از این مِحنت، قامتش گوی شده بود، نه اینکه سرگرم مَرَح و مَستی و مُستی. ادامه مطلب…
دعا را از حفظ میخوانم. یاد او میافتم. روی دوپا، کنارم نشست. دست چروکیده و پیرش را، روی سنگ گذاشت: «داییِ من بود.» به اسم حک شده روی سنگ سیمانی، برای بار چندم نظر انداختم؛ ادامه مطلب…