قصّه ی اماما!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

_بازم قصّه ی اماما…باشه؟

_باشه.
_هنوز قصّه ی امام علی تموم نشده؟ چقدر داستان داره.

_خب بعضیا زندگیشون پر از برکته.

_یعنی چی؟
_از بس بزرگن و کارای خوب می کنن… هر روزِ زندگیشون یه قصه داره… اما از امروز در مورد امام حسن می گم.

_امام حسن کی بود… اسمش از کجا اومد؟مثل امام علی، اسمش داستان داشت؟

_آره، امام حسن هم اسمش یه داستان داره. باباش امام علی و مامانش حضرت زهرا است.

داستان کشیده می شود به گُلِ بین در و دیوار، به شهادت مولایم در مسجد…تصمیم می گیرم بگویم، اما بریده بریده …کودکانه به گونه ای که روح نازکش زخم برندارد.

خیالم در مسجد است و محراب خونین و نوزدهم ماه رمضان…

با تعجب نگاهم می کند. می پرسد: «مگه وقتی حضرت زهرا شهید شد، بازم آدم بد موند که امام علی رو هم شهید کنه؟»

در حیرت دریای فهمش در سکوت غرق می شوم. او با کوچکی و کودکی اش حادثه ی بین در و دیوار را چنان خورشیدی می داند که سبب می شود بَدان هویدا و آتش خشم مردم زمانه شعله ور شود و دجاله ها در این آتش خشم بسوزند و خاکستر شوند.

می پرسد چگونه بعد از این حادثه ی هولناک باز بَدان جرأت جولان دارند و من در عجبم از خودم و از مردم زمانه…

شرمندگی من را از نفَس می اندازد که صدای کودکانه اش من را جان تازه می بخشد: «عمه چی شد؟ پس بقیه اش…»


3.5 3 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها