انتهای کوچه
زن خودش را هزار پاره توی آیینههای ریز و درشت دیوار دید زد:«توی این شلوغی حتی نشد برم نزدیک حرم.»از حرف خودش گریهاش گرفت. نزدیک در ورودی رواق، میان انبوه آدمها از حرکت افتاد. صدایش را بالا برد: «چرا وایسادن؟ چرا نمیرن؟»
دختر به انبوه زنها چشم دوخت. پتهی چادرش را از زیر پاها بیرون کشید: «اَه! نمیدونم مامان.» روی نوک پا ایستاد. دست روی سر گذاشت و گردن کشید. لبخند سُرید روی لبانش: «مامان، نگاه! عجب بارون تندی! دارن فرشهای صحن رو جمع میکنن. میگن باید از اون طرف بریم.» مادر به امتداد انگشت دختر خیره شد: «اونجا که مردونه است. از بین این همه مرد چطوری رد بشیم؟» صدای مردی کلاه خادمی بر سر، بلند شد: «خانما! یا الله!» چوب پر در دستش را نشان راه کرد: «همه از اون طرف.»
دختر خودش را چسباند به مادر. خادمان مرد در امتداد چوب پر، پهلو به پهلوی هم، دست در دست هم ایستادند. بقیهی خادمها درست روبروی آنها، پهلو به پهلوی هم، دست در دست هم ایستادند. کوچهای بین جمعیت مردان!
زنها از میان کوچه عبور کردند. مادر و دختر پیِ بقیه زنها را گرفتند. منظرهی چشمان درویشِ زنان، فقط دیوار مردانه بود.
انتهای کوچه رسید به در ورودی حرم. آسمان چشمان زن بارانی شد: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا!»