باد بازیگوش

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

در باز بود و باد بازیگوش می آمد توی خانه و می رفت. برگ های درخت توی باغچه را تکان می داد و شاخه ی گل را به این طرف و آن طرف می کشید.
کف حیاط پر شد از شکوفه. شکوفه ها را پخش کرد توی هوا و بعد هم زد زیرش.
از بس خندید سرش خورد توی شیشه ی در. یکی از شکوفه ها از لای انگشتش افتاد توی اتاق.
هو هو که کرد شکوفه پرواز کنان افتاد توی جانماز. سر به سجده گذاشتم. شکوفه کنار مُهر جا خوش کرد. نماز تمام شد.
شکوفه را در دست گرفتم.
خواندم: اللَّهُمَّ أَدْخِلْ عَلَی أَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ
شکوفه رقصان افتاد روی مُهرِ کربلا…
چه میخواهی بگویی؟
باید روحم جوانه بزند و شکوفه بدهد؟ باید تلاقی بهار قرآن با بهار طبیعت را به فال نیک بگیرم؟
باید از نو شروع کنم؟
_اللَّهُمَّ غَیِّرْ سُوءَ حَالِنَا بِحُسْنِ حَالِکَ‏…
باد بهاری سرش را کرد تو. دست بر صورتم کشید . چادر نماز تکان خورد و از تشنگی ام کم شد.
به سجده افتادم: أَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَومَ الْوُرُودِ
این روزِ نو را روزِ ورود پنداشتم و به مدد کشتی نجات
دست بر زانو زدم. ایستادم: سَلامٌ علی إل یاسین!

باید شکوفه بدهم. باید جانی تازه بیابم. باید منتظر شوم. دست بر سر نهادم.
_اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ…


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها