غَیرُ مُهمِلِين

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

نوجوان نامه را سپرد به دستِ آبــ. حسین بن روح را صدا زد.

: سلامٌ علیکم…نامه ام را به دستشان برسانید.

چشمِ موج به کاغذِ خیسِ از اشک افتاد. دزدیدَش و با خود برد.

 فرشته ای با نگرانی دمِ در خانه ایستاده بود. با دیدنش پرسید کجا بودی؟

غرق در چشمان موّاجـِ فرشته، زبانش سنگین شد… در ذهنش چرخ خورد: «نامه ای را باید می رساندَم به دست صـاحبَم.»

اکنون، آن نوجوان در انتهای جَوانی است و آن فرشـته …

و چشمـانَش هنوز به اِنتظـار…


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها