گاه ماجرایی، سنگی زشت و کج و معوج میشود و آبگینهی دل را نشانه میرود. آبگینه هزار تکه میشود. تکههای شکسته، جوف صدر را پر میکند. یادآوری خاطرات، صدرِ مجروح را در هم مُشت میکند. ادامه مطلب…
اذان تمام نشده، صدای پدافند بیشتر شد. از توی ایوان، تیر پدافندهایی که توی هوا منفجر میشدند، نمایان بود. کمی توی ایوان پا به پا شد و رفت تو. به اصرارش پشتِ دیوارِ هال نماز ادامه مطلب…
سرتاسر سیاه پوشیده بود. بغل دست پنجره نشست. شیشه را تکیهگاه سرش کرد. بازتاب نیمرخش، در شیشهی اتوبوس، نجابت و لطافت محض بود. گونهاش گل انداخت: «پونزده سالم بود که مادرم فوت شد.» «چرا؟» «نارسایی ادامه مطلب…