خانهای که در آن کودکیام به نوجوانی بدل شد. میگویند: «الانه که خراب بشه.» زنی عرب، گوشهی راهروِ منتهی به اتاقها ایستادهاست و گریه میکند. میدوم توی اتاق کودکیام. بچه را به بغل میگیرم. از ادامه مطلب
چشم باز میکنم. باز همان چهاردیواری سفید و سرد! باز صبحِ فردای دیروز! چشم باز میکنم؛ خسته و کوفته، همچون تنهی درختی قطور که لشکر موریانههای نفْس و شیطان، به جانِ دل بیتابش افتادهاند. باز ادامه مطلب
♥بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ♥ «جز آنچه زیرلب هر روز با توام در میان است.» با خواندن این جملهی کاتب، آه از نهادم برخاست. چقدر پر ادعا هستم؛ حال آنکه حتی یک نفَس از نفَسهای عمر، ادامه مطلب