عشق به خداوند
به کمک قرص و پارچه نمدار، تب فروکش کرد و دردِ سر بیجان شد و دیدگان باز.
وضو گرفتم و دو دست به بستن قامت، کنار گوشها آرام گرفتند. زندگی پهلویم ایستاد: «نمازمو نخوندم که با تو بخونم عمه.»
بیاراده در دل زمزمه کردم:
«يَا عِمادَ مَنْ لَاعِمادَ لَهُ، وَيَا ذُخْرَ مَنْ لَاذُخْرَ لَهُ، وَيَا سَنَدَ مَنْ لَاسَنَدَ لَهُ، وَيَا حِرْزَ مَنْ لَاحِرْزَ لَهُ…»![]()
پس از دوازده سال!
پس از آن روزِ تلخ، که نجوای «یا عماد» آن مرد را شنیدم و نخواندمش تا یاد آن تیره روز در خاطرم بمیرد؛
لیک اکنون، خورشیدِ خاطرات، بر جزء جزء آن روز تابید و
عجیب که
چه محبّتی در دل خروشید! چونان زمانی که در خلوتهامان به نام میخواندمش و سیل اشک روان بود.
پس از پنج سال… پس از آن شبِ گور که برایم ناشناس شد و رودرویش همسانِ مجسمهای سرما زده، ایستادم…نه! به زانو افتادم.
دلگیر و ناامید از رحمتش … چشمهی چشمها، در برابرش از جوشش افتادهبود.
پس از پنج سال، چشمه از دل جوشید و از چشم سر ریز شد:
«يا مُحسِن! قَدْ اتاكَ المُسى.و قد أمرتَ المحسِن أن یَتجاوزَ عن المُسِیء وَ أنتَ المُحْسِن» دست بر قلبِ گردنکشم گذاشتم:«وَ أنا المُسِیء»![]()
زندگی سر بلند کرد و نگاه پرسشگرش را به نگاهِ مواجم دوخت. در جوابش لبخند زدم.
بغض فرو خوردم. به بزرگی خواندمش و مُحرِم شدم.
زندگی از پیام قامت بست و به تکرار کلماتی که میشنید، ایستاد.
پنداری این عشق گمگشته، از نو حیات یافته و در هامونِ تفتیدهی دل، جوانه زدهاست.
بارِ روی شانه برای نفَسی برداشتهشد که، بیگمان با عِشْقْ چه میسّر میشود همه چیز؛
از نفْس بگریزم و آن کنم که او را خوش آید …
لیک…آه … که عشق آسان نمود اول؛ ولی افتاد مشکلها