دنیا همه سر به سر

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

سرتاسر سیاه پوشیده بود. بغل دست پنجره نشست. شیشه را تکیه‌گاه سرش کرد. بازتاب نیم‌رخش، در شیشه‌ی اتوبوس، نجابت و لطافت محض بود.
گونه‌اش گل انداخت: «پونزده سالم بود که مادرم فوت شد.»
«چرا؟»
«نارسایی کلیه داشت. چند وقت بعدش بابام زن گرفت.» وقتی این را می‌گفت، نه چشمانش تر بود و نه بغضی در گلو داشت.
«میونه‌ات باهاش چطور بود؟»
خیره به جاده، پیِ حرفش را گرفت: «یه برادر داشت، چند سال از من بزرگ‌تر بود. یه شب که توی آشپزخونه بودم، بین حرفای بابا و زن بابام فهمیدم بهم علاقه داره. تازه فهمیدم که چرا چند وقته زن بابام نمی‌ذاره داداشش پاشو بذاره خونه‌ی بابام.»
«شما هم بهش علاقه داشتی؟»
«زن بابام وقتی دید به خواستگارام جواب رد می‌دم، روزگارمو سیاه کرد.»

به یاد روز قبل از امتحان فلسفه غرب افتادم. شماره‌اش افتاد روی صفحه‌ی گوشی: «سلام خانم عبادی!»
«سلام. جزوه‌ات کامله بیام برای امتحان فردا بگیرم؟ شوهرم کلاسش تموم شده، دارم با  شوهرم میام. دم در جزوه رو می‌گیرم»
آدرس دادم. به تعارف وارد خانه شد. مادرم با سه لیوان شربت سمتش آمد. ننشسته و خندان یکی از لیوان‌ها را برداشت: «شوهرم تو ماشینه. تا خنکه ببرم بهش بدم.» علاقه را در تک تک قدم‌هایش که دوتا را یکی می‌کرد، می‌دیدم.
بعد از چند دقیقه، لیوان خالی به دست، برگشت. مادرم دخترش را بغل کرده‌بود و بچگانه حرف می‌زد. برایش از سر و ته جزوه گفتم. جزوه به دست، تشکر کنان رفت توی ایوان. دخترش را صدا کرد و مشغول پوشیدن کفش‌ها شد. دور تادور کفش، دهن باز کرده‌بود و جوراب سفیدش خودنمایی می‌کرد. گونه‌اش گل انداخت. نگاه گرفتم و مشغول بازی با دخترش شدم.
دمِ در، به هنگام بدرقه دیدمش. جوانی لاغر و بلند بالا که به زور پاهایش را توی رنوی قهوه‌ایِ رنگ و رو رفته جا داده‌بود. برای زن، با لبخندی عمیق دست تکان می داد.
آن معلم پر شور، با عینک نمره بالا و سیب گلوی برآمده، همان عشقی بود که برایش خواستگارانش را جواب می‌کرد؟
«تهش چی شد؟»
چند ثانیه مکث کرد: « از سر خاک عمه‌ام، اومدم سر کلاس. صبح دفنش کردند. وقتی همه رفتن، با شوهرم رفتیم بالا سرش. خاک تازه رو توی مشت گرفتم. به شوهرم گفتم عمه‌مو یادت نره. اون بود که ما رو به هم رسوند. وگرنه با رفتارای خواهرت و حرفایی که در گوش بابام می‌خوند، الان معلوم نبود، من کجا بودم. تو کجا بودی. هیچ وقت دستت بهم نمی‌رسید.» نه چشمانش تر بود و نه بغضی در گلو داشت. 


0 0 رای ها
امتیاز
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها