فقط تو را می خواهم.

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

بار سنگین بود. تمام تلاشش این بود که از دستش رها نشود. کمرش را صاف کرد. غرور جوانی اش انگاری داشت زیر نگاه ها له می شد.

اما دست از تلاش برنداشت. دندان ها را به هم فشار داد و انگشت ها را به هم چسباند. بار توی بغلش محکم شد تا آخرِ مسیر، تا مقصد.

 

در این روزگــارِ نازیبـا

تنها کسی که می توانم به او اعتمـاد کُنم،

مولایِ جـانم علـی است.

سوادِ خواندنِ هیچ کس را ندارم. چقدر همه برایم ناآشنا شده اند.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها