روی شونه هاش چکیدم.

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

هر چه نگاه می کنم اشک های دلم تمام نمی شود.

او که عکس را دید گفت: «حالا به هم رسیده اند.»

«کجـا؟»

«توی بهشتــ!»

 

اما دل این مادر، وقت جدایی هزار تکه شد.

هر چه کرد نتوانست به هم بچسباند این تکه های خونین را.

گاهی خندید به دختر بچه ای که از کنارش رد شد!

«این الان باید نوه ی من باشه.»

اما خودش است و کنج تنهایی اش.

نه… تنها نیست! خاطرِ قد رشید پسرش هست.

روز آخر

او یک سر و گردن بلندتر بود. روی نوک پاهایش ایستاد. دستانش را گذاشت روی شانه هایش. خودش را بالا کشید تا صورت ریش دار پسرش را ببوسد.

این را از پسرش یاد گرفته بود.

آن روز که تازه راه رفتن یاد گرفته بود. مادر روی دوپایش نشست. پسر دوید توی دلش. دست انداخت روی شانه ی مادر. خودش را بالا کشید.

مادر

قند

توی دلش آب شد…

+این رو قبل نوشتم؛ امروز به روز رسانی می کنم به یاد مادران داغ دیده!


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها