باباجـون

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

چند ماهی است که مهمان جانمازم شده است.

زندگی اول بار که می بیندش، توی مشت کوچکش می گیرد و نگاش را به من می دهد: «این کجا بوده؟ برای چی گذاشتیش توی جانمازت؟ تو که یه تسبیح دیگه داری.»

«آره، این مالِ من نیست.»

دست می کشد روی شکستگی دانه ی تسبیح: «اینجاشم شکسته عمه. مالِ کیه؟»

«مالِ باباجون.»

«همون پیرمرده که همیشه ازش تعریف می کردی؟ عکسشو نشونم دادی؟»

سر تکان می دهم.  یاد آخرین دیدار می افتم.

 

 نشسته روی پتوی رنگ و رو رفته،  پاهاش را دراز کرده بود. تسبیح سبز رنگ در دست، به من نگاه انداخت: «چه حال؟ چه احوال؟ »

داد زدم: «خیلی ممنون باباجون.»

نشنید. سر به زیر انداخت. دانه ها را با انگشت لرزان جابه جا  کرد و لبهاش  جنبید.

نگاش را دوخت به حیاط: «هی… بابام درویش بود. چهار تا زبون بلد بود؛ اما چه فایده… به من که سواد یاد نداد… تا اومدم از نوجوونی در بیام … تنهام گذاشت.»

لبخند توی صورتش دوید. با خوشحالی نگام کرد: «همین الان اگه برم محله ی پاچنار، معصومه خانوم…زن حجی خان، منو می شناسه. دختر خانِ محله ی بالا بود. بابام که رفته بود اونجا، دیده بودش. اومد به حجی خان گفت یه دختر پاکیزه دیدم محله ی بالا… برم اونجا حتماً منو یادشون میاد.»

گویی با خاطرات قد می کشید. 

به یــاد نداشت که از محله و حجی خان، از زنش معصومه خانوم خبری نیست.
 «گفتن ظل السلطان می خواد مال و زن و زندگی محله رو برای خودش و دار و دستش حلال کنه… حجی خان نذاشت. سه روز و سه شب رو دروازه ها نگهبانی داد. بهش گفت بیای، سهمت گوله ی سرخه…  هشت سالم بود که نَنم مُرد. خبر آوردن می خوان حجاب از سر زن ها بردارن. ننم بی تاب شد… دستاشو برد بالا، گفت خدایا طاقت این عذابو ندارم. … شبش تب کرد، فرداش تموم شد.»

«باباجون خواهرم داشتی؟»

«چی؟»

«خواهر.. خوااااهررررررررر.»

اشک چشماش را تَر کرد: «یه دونه… مریض بود.  شوورش هی می رفت و می اومد و می گفت تو کِی میمیری برم یه زنِ دیگه بگیرم…جوون بود… مُرد. زن گرفت.»

قطره ی اشک را از گوشه ی چشم با زحمت گرفت: «از سال 1304 تا الان چقدر گذشته؟»

«نود و شیش سال… نَودوووشیش…شیش سال باباجون.»

کلاه نمدی اش را روی سر محکم کرد: «هِی … چه زحمت ها که نکشیدیم…. زحمت گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد…. بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.»
به تماشای لبخندِ توی عکسِ کنجِ تاقچه، وقتی داشت به زنش نگاه می کرد، مشغول شدم.
صدا…روی چرخاندم،تسبیح از دستش افتاده بود.  

 

زندگی، تسبیح را روی صورتم می کشد: «حالا چرا گذاشتیش تو جانمازت؟»

تسبیح را توی هوا می دزدم: «به یادش براش صلوات می فرستم.»

ابرو بالا می اندازد: «هان!»

تسبیح می لغزد و از دستم می افتد روی جانماز.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها