خانه پدری

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

خانه ای که در آن کودکی ام به نوجوانی بدل شد.

می گویند: «الانه که خراب بشه.»

زنی عرب، گوشه ی راهروِ منتهی به اتاق ها ایستاده است و گریه می کند. می دوم توی اتاق کودکی ام. بچه را به بغل می گیرم. از کنار زن عبور می کنم و بچه را به بیرون می برم. برمی گردم. بازهم گریه می کند.

دستش را می کشم:«بچه تو بردم بیرون. برو دیگه! چرا وایسادی؟»

شوهر دشداشه پوشش مقابلش ایستاده و با نگرانی اشک هایش را می شمارد.

می دوم توی اتاق. در کمدها را باز می کنم. باید تمام دست نوشته هایم را بردارم. حاصل نوجوانی و ابتدای جوانی ام. باید بردارم، هر آن چه برایم عزیز است.
همه جا را با نگاه بالا و پایین می کنم. 

دل نگرانم. چیزی را از قلم نینداخته ام؟!

خانه در حال خراب شدن است.

سر می چرخانم. لیوان فیروزه ای رنگِ کوچکم روی اپن آشپزخانه.

خانه در حال خراب شدن است.

کتابخانه ی دیواری بابا! کتاب هایی که روی زمین افتاده اند.

دستش را دور مچم حلقه می کند. نگاهش می کنم.

«خواب بد دیدی؟»

«چطور؟»

«نفَس نفَس می زدی. سخت و سنگین!»

از کار بدم پشیمان بودم. از دستم عصبانی بود. می خواست تنبیهم کند. احساس شرم برایم سوزاننده تر از حسِ ترسِ از تنبیه بود.
حد را جاری کرد. قلب خشکیده ام، تکه تکه می شد و می ریخت. بین تنبیه ها مادرش را به نام صدا زدم.

«التماس می کنم. دیگه بسه! »

صدایم زد.

«خواب بد دیدی؟»

صورتش برابر صورتم. موهای بلوندِ بلندش شانه اش را نوازش می کرد. اشک از گوشه ی چشمم ریخت. ساعدم را روی چشم ها گذاشتم و گریه کردم.

ضعیف پرسید: «چه خوابی دیدی؟»

سر تکان دادم.

کنارم می نشیند. دست مردانه اش را از دور مچم باز می کند:«خواب چی دیدی؟»

«مهم نیست.»

چند سالی است که تمام سررسیدهایم را به اعدام محکوم کرده ام. توی باغچه ی خانه. سوزاندمشان. کلمه به کلمه اش می سوخت و خاطرات خاکستر شده ام را باد با خود می برد.

تنها شعرِ «باز ای الهه ناز» مانده است. ساناز وقتی وارد مدرسه شد توی صف سر چرخاند. مرا که دید به سمتم دوید:«وای نمی دونی دیشب چه شعری گوش دادم!»

«چی؟»

«باز ای الهه ی ناز. بنان خونده بود. خیلی خوب بود. هی گوش دادم. هی گوش دادم.»

«بنانُ که… نمی دونم! اما انگار خیلیا خوندنا.»

«آره! خیلیا خوندن. اما اصلش مال بنانه.»

نیمکت آخر! زنگ استراحت! کنارش نشستم. با خط خوش، با خود نویسی که تازه هدیه گرفته بود، شعر را برایم نوشت.

«بیا انگشتمونو سوراخ کنیم و با خون خودمون، اثر انگشت پای شعر بزنیم.»

«باشه… اما…اما درد داره وا… می گم بیا با خودکار قرمز انگشتمونو جوهری کنیم.»

خندید.

«مثلاً خونمونه دیگه.»

خندید.

باید آن را هم بسوزانم. اندک عُلقه ای نباید باقی بماند.

تخت تکان می خورد. پا شده است و از اتاق می رود بیرون. به نوری که از در وارد اتاق شده است نگاه می کنم.

یک مرتبه سرش را از پشت در جلو می آورد. گویی یک سَر توی هوا مُعلق است. خنده ام می گیرد. باز هم، باز هم. پیوسته بالا و پایین قاب در را چشم می اندازم تا ببینم سرش را از کدام سو بیرون می آورد.
می خندم. می خندد.

سکوت بین خنده ها. او پشت دیوار و من توی اتاق. می خواهیم گریه کنیم. هر دو.

باید هر آن چه باقی مانده بسوزانم. از عُلقه می ترسم.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها