خانه پدری
خانهای که در آن کودکیام به نوجوانی بدل شد.
میگویند: «الانه که خراب بشه.»
زنی عرب، گوشهی راهروِ منتهی به اتاقها ایستادهاست و گریه میکند. میدوم توی اتاق کودکیام. بچه را به بغل میگیرم. از کنار زن عبور میکنم و بچه را به بیرون میبرم. برمیگردم. بازهم گریه می کند.
دستش را میکشم:«بچه تو بردم بیرون. برو دیگه! چرا وایسادی؟»
شوهر دشداشهپوشش مقابلش ایستاده و با نگرانی اشکهایش را میشمارد.
میدوم توی اتاق. در کمدها را باز میکنم. باید تمام دست نوشتههایم را بردارم. حاصل نوجوانی و ابتدای جوانیام. باید بردارم، هر آن چه برایم عزیز است.
همهجا را با نگاه بالا و پایین میکنم.
دل نگرانم. چیزی را از قلم نینداختهام؟!
خانه در حال خراب شدن است.
سر میچرخانم. لیوان فیروزهای رنگِ کوچکم روی اپن آشپزخانه.
خانه در حال خراب شدن است.
کتابخانهی دیواری بابا! کتابهایی که روی زمین افتادهاند.
دستش را دور مچم حلقه میکند. نگاهش میکنم.
«خواب بد دیدی؟»
«چطور؟»
«نفَس نفَس میزدی. سخت و سنگین!»
از کاربدم پشیمان بودم. ازدستم عصبانی بود. میخواست تنبیهم کند. احساس شرم برایم سوزانندهتر از حسِ ترسِ از تنبیه بود.
حد را جاری کرد. قلب خشکیدهام، تکه تکه میشد و میریخت. بین تنبیهها مادرش را به نام صدا زدم.
«التماس میکنم. دیگه بسه! »
صدایم زد.
«خواب بد دیدی؟»
صورتش برابر صورتم. موهای بلوندِ بلندش شانهاش را نوازش میکرد. اشک از گوشهی چشمم ریخت. ساعدم را روی چشمها گذاشتم و گریه کردم.
ضعیف پرسید: «چه خوابی دیدی؟»
سر تکان دادم.
کنارم مینشیند. دست مردانهاش را از دور مچم باز میکند:«خواب چی دیدی؟»
«مهم نیست.»
چند سالی است که تمام سررسیدهایم را به اعدام محکوم کردهام. توی باغچهی خانه. سوزاندمشان. کلمه به کلمهاش میسوخت و خاطرات خاکستر شدهام را باد با خود میبرد.
تنها شعرِ «باز ای الهه ناز» مانده است. ساناز وقتی وارد مدرسه شد توی صف سر چرخاند. مرا که دید به سمتم دوید:«وای نمیدونی دیشب چه شعری گوش دادم!»
«چی؟»
«باز ای الههی ناز. بنان خوندهبود. خیلی خوب بود. هی گوش دادم. هی گوش دادم.»
«بنانُ که… نمیدونم! اما انگار خیلیا خوندنا.»
«آره! خیلیا خوندن. اما اصلش مال بنانه.»
نیمکت آخر! زنگ استراحت! کنارش نشستم. با خط خوش، با خودنویسی که تازه هدیه گرفته بود، شعر را برایم نوشت.
«بیا انگشتمونو سوراخ کنیم و با خون خودمون، اثر انگشت پای شعر بزنیم.»
«باشه… اما…اما درد داره وا… میگم بیا با خودکار قرمز انگشتمونو جوهری کنیم.»
خندید.
«مثلاً خونمونه دیگه.»
خندید.
باید آن را هم بسوزانم. اندک عُلقهای نباید باقی بماند.
تخت تکان میخورَد. پا شدهاست و از اتاق میرود بیرون. به نوری که از در وارد اتاق شدهاست نگاه میکنم.
یک مرتبه سرش را از پشت در جلو میآورد. گویی یک سَر توی هوا مُعلق است. خندهام می گیرد. باز هم، باز هم. پیوسته بالا و پایین قاب در را چشم میاندازم تا ببینم سرش را از کدام سو بیرون میآورد.
میخندم. میخندد.
سکوت بین خندهها. او پشت دیوار و من توی اتاق. میخواهیم گریه کنیم. هر دو.
باید هر آن چه باقی مانده بسوزانم. از عُلقه میترسم.
