گل های داوودی

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

نمی دانم با خودم چند چندم

بین کودکی و نوجوانی.

زنی بلند قامت جلو تر از من قدم برمیدارد و من قدم هایم را بِدو، دوتا یکی می کنم تا زودتر به او برسم.

ساقه ی گل های داوودی توی دستم خیس عرق شده اند.

یک سنگ قبر کوچک می بینم. کودک بعدی. یک گل داوودی زرد رنگ رویش می گذارم.

عقب را نگاه می کنم. سنگ قبرهای کوچکی که روی هر کدام یک شاخه ی گل داوودی گذاشته ام.

زرد، سفید، بنفش.

به زن نزدیک می شوم. دستم را دراز می کنم تا گوشه ی چادرش را بگیرم.

سنگ قبری سیاه می بینم. بزرگ نوشته شده است: «پدرم.»

می ایستم. رویش را می خوانم:

«نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد

– متبرک باد نام تو –

و ما همچنان

دوره می کنیم

شب را و روز را

و هنوز را… »

دوباره می خوانم.

سرم را رو به آسمان می گیرم. زیر لب شعر را تکرار می کنم.

چند شاخه ی باقی مانده را روی سنگ می چینم، بین شعر و نوشته ی «پدرم.»

مادر جلوتر ایستاده و به من نگاه می کند. شروع می کنم به دویدن.

روی می پیچد و راهش را ادامه می دهد.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها