پیچک صبر
آفتاب بعد از ظهر جمعه، شسته شده زیر باران دیروز و امروزِ اصفهان، با خیالی آسوده پاهایش را دراز کرده و هال را تا نیمه از آن خود کرده است. و فکر زنی، تمام خیال مرا از آنِ خود کرده است. آن روز که روبه رویم نشست. اولین بار بود ادامه مطلب
آفتاب بعد از ظهر جمعه، شسته شده زیر باران دیروز و امروزِ اصفهان، با خیالی آسوده پاهایش را دراز کرده و هال را تا نیمه از آن خود کرده است. و فکر زنی، تمام خیال مرا از آنِ خود کرده است. آن روز که روبه رویم نشست. اولین بار بود ادامه مطلب
گفتم. از همه چیز، از همه جا، از تمام احساسم، از تمام افکارم، از زوایایِ پیدا و پنهان قلبم. محبوس شدم در دنیایِ سکوتی که دیوارهایش از جنس نگاه بود. اشک را نهیب زدم… اکنون وقتش نیست! باز هم نگـاه بود و نگـاه. نقابِـ لبخند و روی چرخاندن به لیوان ادامه مطلب
تصور می کنم ایشان را در خیالم. مثلاً اینجا روی مبل نشسته است و نگاهم می کند. سر به زیر می اندازم و بی صدا می خوانم: «يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ» باید خانه ام ساده باشد. ادامه مطلب
در میان این همه قیل و قال و بد عهدی ایام به مقدار محتملی دل خوشم و چنگ به «یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَی دِینِکَ» زده ام. می گویند در عجبیم از صبر خدا و من محکوم شده ام به سکوتی که تسلای ادامه مطلب