دل شکسته

گاه ماجرایی، سنگی زشت و کج و معوج می‌شود و آبگینه‌ی دل را نشانه می‌رود. آبگینه‌ هزار تکه می‌شود. تکه‌ها‌ی شکسته، جوف صدر را پر می‌کند. یادآوری خاطرات، صدرِ مجروح را در هم مُشت می‌کند. فرو رفتن تکه‌های شکسته‌ی آبگینه در شش گوشه‌ی تنگ شده صدر، جای زخم را تازه ادامه مطلب…

شما کی می آیید؟

اذان تمام نشده، صدای پدافند بیشتر شد. از توی ایوان، تیر پدافندهایی که توی هوا منفجر می­‌شدند، نمایان بود. کمی توی ایوان پا به پا شد و رفت تو. به اصرارش پشتِ دیوارِ هال نماز خواندیم. می­‌گفت: «ممکن است وسط نماز، شیشه­‌ها خرد شود و بریزد روی سرمان.» بعد از ادامه مطلب…

دنیا همه سر به سر

سرتاسر سیاه پوشیده بود. بغل دست پنجره نشست. شیشه را تکیه‌گاه سرش کرد. بازتاب نیم‌رخش، در شیشه‌ی اتوبوس، نجابت و لطافت محض بود. گونه‌اش گل انداخت: «پونزده سالم بود که مادرم فوت شد.» «چرا؟» «نارسایی کلیه داشت. چند وقت بعدش بابام زن گرفت.» وقتی این را می‌گفت، نه چشمانش تر ادامه مطلب…

فرزند بیشتر یا کمتر، کدام زندگی بهتر؟

زنگ سوم که خورد، صدایش پیچید توی گوشم. تنها بود. سوال هایی می پرسیدم که به بهانه اش تا دلش می خواهد حرف بزند. حرف رسید به پیری و مریضی. و به اولاد. گفت بچه‌ی زیاد، عصای پیری و کوری است. بچه بیار! دیر شده وا. تنها می مونی! زیاد ادامه مطلب…