قربانی

مزرعِ  سـبز فلکـ دیدم و داسـ مَـه نو یادمـ از کشته خویش آمد و هنگامـِ درو نوْ ماهِ  ذی الحجه، زانوی غم به بغل گرفته است.  سال هاست این سفرْ، این سفرِ ناتمـام، سفر آخر است. همان سفری که از ابتدا به عمره قائم شد. قربـانی نکرد. صدای  جدّش در گوشش پیچید: «ای ادامه مطلب…

دختر آیینه مادر

عبدالله پسر برادرش، جعفرِ طیار بود. می شناختش.  عمو رشید شدنش را به چشم سر و دل دیده بود.  دختر عمو به عقد پسر عمو درآمد. جای مادر خالی بود.  ام البنین امـّا، قوّت قلبش بود و حسین علیه السلام، آرامِ جانش! در همین یازده سـال عمری که از خدا ادامه مطلب…

اسمِ کوچک!

مرا به اسمِ کوچک می خوانَد، پیش روی او. بغضِ گلو سدِّ چشم هایم را کـنار می زند و نگاهم پشت دیوارِ شفاف اشک، تـار می شـود. صوتِ آرامَش، نجوای آرامش بخشش! لبخند به لب، از او می خواهد برایم دعـا کند. من همان وصله ی ناجورم؛ پس چرا گاه ادامه مطلب…

کدام راز؟

دهن دره ای می روم. چـادر نماز را روی سرم می اندازم. سجاده را باز می کنم. دلم هُری میریزد. مُهرِ کربلا…دو نیم شده است. مُهر کوچک تر جایش را پر می کند. قامت می بندم. دست ها را سه بار تا گوش بالا می برم. دست دراز می کنم ادامه مطلب…