باغ وحش کوه صفه

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

برای دلش می گویم: «باشه.»

می رویم تو.

شیرِ ماده گوشه ای نشسته و بی حوصله گوشه ای را نگاه می کند.هر چه فکر می کند غروب زیبای جنگل را به یاد نمی آورد.

گرگ زیبایی سرش را روی دستش گذاشته و خمیازه می کشد.

گربه ی  سیاه گوش از پشت شیشه به آسمان نگاه می کند. انگار غرورش زیر پای هزاران نامرد له شده است.

عقاب با عصبانیت نگاهم می کند. چقدر سقف خانه اش پایین است. جایی برای پرواز ندارد.

راستش را بگویم؟ نمی خندی؟

توی باغ وحش به گریه افتادم.

چه زیبایی دارد دیدن اسیری…

زندگی بدون امید…

می داند هر روز که چشم باز می کند این میله ها را می بیند.

به کدامین جرم حبس ابد برایشان بریده اند؟


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها