تکه ای از بهشت

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

دست در دستش به سمت مسجد قدم ها را دوتا یکی کرد تا با او هم قدم شود.

مردی چوبِ پر به دست به سمت در هدایتشان کرد. پَرید. سر انگشتانِ کوچکش به پرهای چوب رسید. مردِ مهربان لبخند زد و او سر به زیر انداخت.

نماز تمام شد.

زن کتابچه را باز کرد:«اگه خوابت میاد سرتو بذار روی پام.»

«نوچ.»

به لبان زن خیره شد. می جنبید. لب ها از تقلا ایستاد. نگاهش به قوس های گلو درهمِ مسجد گره خورد. سینه اش بالا و پایین شد و اشک سرمه ی چشمانش.

نگاهش را از رخسار زن به قوس ها و از قوس ها به در چوبی مسجد کشاند.

نور نوپایِ خورشید از شیشه های درِ چوبی، پاورچین گذر کرد. دنباله ی دامنِ بی رنگ و جانش را روی جانماز مردِ تنهای جلویِ مسجد انداخت. مرد روی سجاده نشسته، دست تکیه گاه بدن، عبا را روی پاها کشید و عمامه را بر سر محکم کرد.

زن برخاست. دست بر سینه رو به قبله خم شد. دست دخترک را گرفت: «بریم دخترم!»

دست در دست مادر از مسجد بیرون شد.

روی نوکِ پا ایستاد. مرد را از پسِ شیشه های مربعی کوچکِ درِ مسجد دید. کتابچه ی در دست، دیدگانش را از دید دخترک پنهان کرده بود. لبانش می جنبید.

کتابچه را کنار مُهر گذاشت. دست بر چشمان نمدارش کشید. سر بلند کرد. دخترک را دید. لبخند بر لب نشاند.

دخترک روی کف پا ایستاد و چادرِ مادر را نقاب صورت کرد.
پا تند کرد. ته مانده ی صدای نقاره از دور، نزدیک می شد.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها