موریانه
چشم باز میکنم.
باز همان چهاردیواری سفید و سرد!
باز صبحِ فردای دیروز!
چشم باز میکنم؛
خسته و کوفته، همچون تنهی درختی قطور که لشکر موریانههای نفْس و شیطان، به جانِ دل بیتابش افتادهاند.
باز خورشید از میان شکافِ دیوارِ پیر، گوشهی چادرش را، روی تنِ سرد کفِ اتاق انداختهاست.
و
من به کمک ریشههای نیمهجانی که با دستان مهربانت درون خاک وجودم پنهان کردی، بنابر آنچه امر شدهام؛ در حالی که خانهای مهربان برای موریانهها شده ام، در برابر کجیها قامت راست میکنم.
به این امید که به گوش تو؛ ای عزیز دل! نرسانند که من عملی غیر صالحم.
به این امید که با خبرت نکنند که من اهلت نبودم و نیستم.
که آن روز نیاید که چشمِ دل باز کنم و ببینم که تو، فرزندت را از یاد بردهای و من در این راهِ بیتَه و تو گم شدهام.
مبادا روزی که به گمانم روز وصال است؛ هر چه صدایت کنم؛ این طنین دوزخی در برهوتِ غضبش، گم شود!
ای مــــــــــادر رنجکشم!